فرهنگ امروز: جاناتان موران / ترجمه محمد غفوری:
اشاره: گرامشی روایتهای کلاسیک مارکسیستی از نقش دولت در جامعه، فرهنگ و ایدئولوژی را بازاندیشید و بر استقلال روند سیاسی از پایهی اقتصادی تأکید ورزید. جامعهشناسانی که اغلب نووبری نامیده میشوند نیز بر دگرگونی اجتماعی، دولت و روند سیاسی تمرکز میکنند. مایکل مان اگرچه همچنان گسست خود از مارکسیسم را حفظ میکند اما با این حال از جامعهشناسی کلاسیک وبر فاصله گرفته است و در تحلیل دولت عمیقاً از ماتریالیسم بهره میگیرد. این مقاله اندیشهی گرامشی و مان را در ارتباط با دولت مقایسه میکند تا امکان برقراری سنتزی حقیقی میان اندیشهی گرامشی (که شاید نخستین «نومارکسیست» باشد) و اندیشهی مان به عنوان یک نووبری را به آزمون گذارد.
مقدمه
در بیست سال گذشته آثار آنتونیو گرامشی موضوع مباحثات و تفاسیر پردامنهای بوده است. مرکز ثقل همهی این مباحثات حد و حدودی است که گرامشی الف) از مارکسیسم کلاسیک گسست ب) تفاسیر ارزشمند جدیدی را از نظریهی ماتریالیسم عرضه داشته ج) و در نتیجه مارکسیسم کلاسیک را به عنوان یک برنامهی نظری و تاریخی مقتضی (relevant) احیا و یا بیاعتبار کرده است. اندیشهی گرامشی دلمشغول تغییر اجتماعی، دولت و طبقات و سپهرهایی بود که همگی موضوع تحلیل جزئینگرانهی جامعهشناسانی است که اغلب وبری خوانده میشوند. این جامعهشناسان وبری، کسانی همچون مایکل مان، آنتونی گیدنز و چارلز تیلی، اگرچه فاصلهی خود را با سنت مارکسیستی حفظ میکنند اما با این حال از جامعهشناسی کلاسیک غیر مارکسیستی نیز فاصله میجویند و ماتریالیسم را وارد تحلیلهایشان از سیاست دولتی و تضاد طبقاتی میکنند.
به نظر میرسد که علائق مشترک میان سنت گرامشیاییِ مطالعات مارکسیستی و ماتریالیسمِ نوِ پژوهشگران غیر مارکسیست رو به فزونی گذاشته است. این هر دو میکوشند تا تحلیلی ماتریالیستی را با میزانی از توجه به نقش ایدئولوژی، فرهنگ و سرشت خودمختار فرآیند سیاسی درهم آمیزند. گرامشی انقلاب 1917 روسیه را «انقلاب علیه کاپیتال کارل مارکس» نامیده بود (به نقل از:Bottomore, 1983, p. 118)، زیرا این انقلاب نشان داد که نیروهای تولیدی امکانهای انقلاب را تعین نمیبخشیدند: فرهنگ و سیاست استقلال خود را [در این انقلاب] به نمایش گذاشتند. (Bottomore, 1983p. 194) به همین سان، مان اظهار داشته است که اگرچه پیشرفتهای مادی و طبقات تعیینکنندههایی حیاتی در توسعهی اجتماعی هستند، اما در واپسین مرحله تعیینکننده نیستند (Mann, 1986, p. 1). پری اندرسون در بررسی خود از جامعهشناسی تاریخی قدرتِ مایکل مان ابراز داشت که تاریخنگاری و نظریهی مارکسیستی ناگزیر از در نظرگرفتن اثر بنیادین مایکل مان است، هر چند که اخیراً گیدنز و مان بر نقش طبقات در دگرگونی اجتماعی تأکید نهادهاند.[1]
این مقاله در پی آن است تا آثار مایکل مان و گرامشی را در رابطه با مفهومسازیهای هر دوی آنان از دولت مقایسه کند تا امکان برقراری سنتزی اصیل را میان گرامشی (که احتمالاً بتوان او را نخستین «نومارکسیست» نامید) و مایکل مان، به عنوان پژوهشگری متعلق به سنت نووبری به بررسی گذارد.[2]
شباهتهای میان مان و گرامشی
مان و گرامشی هردو روایتهای ایدئالیستی/ روحی را از توسعهی سیاسی و دولت طرد میکنند. دغدغهی هر دوی آنها بررسی قدرت نیروهای مادی و ایدئولوژیک در توسعهی اجتماعی است. هردوی آنها بر روی طبقه به عنوان یک متغیر مهم تاریخی تمرکز میکنند. با این حال، هردو به دنبال ارزیابی دیدگاههایی بودند که بر اساس آن دولت بهگونهای جوهری وابسته به منافع اقتصادی (طبقات) است، و بدین سان از پی طرد «ماتریالیسم مبتذل» برآمدند.
از این حیث مان به دولت به مثابهی چیزی مستقل از طبقات و بازتابی از توازن نیروها در جامعه مینگرد.[3] به عقیدهی مان، در واقع «دولت یک عرصه است، تراکم و تبلور روابط اجتماعی در درون قلمروهای آن است، چیزی که پولانتزاس بدان اشاره کرد». (Mann, 1989, p. 132) و برای تکمیل این حلقه باید افزود که پولانتزاس فرمولبندی خود از دولت را از گرامشی وام گرفته بود. (Jessop, 1982)
همچنین هردوی آنان عقیده داشتند که دولت بازتابندهی پراکنش روابط قدرت در جامعه است، هرچند که از گروههای اجتماعی مستقل است و خودمختاری دارد. از نظر مان قدرت دولت نشأتگرفته از ضرورت ایجاد انحصاری قوانین به عنوان پیششرطی برای بقای جامعه است. خودمختاری برخاسته است از توازنی که دولت میان گروههای اجتماعی برقرار میکند و کارکردهایی را درعهده میگیرد که ممکن است از علائق مقطعی گروههای اجتماعی بیشتر یا کمتر باشد. «از آنجا که اغلب دولتها کارکردهایی متعدد را به عهده میگیرند میتوانند مانورهای متعددی را به اجرا درآورند» و «این فضای مانوردادنْ زادگاهِ قدرت دولتی است» (Mann, 1989,p. 122). دولت کارکردهایی را ایفا میکند که هیچ گروه اجتماعیای نمیتواند آن کارکردها را بدون آنکه خودش تبدیل به دولت شود، ایفا نماید. اما از آنجا که دولت همهنگام هم چیزی است یگانه و هم بازتابی از پراکنش روابط قدرت در جامعه نوسانی پایدار میان دولت و جامعهی مدنی وجود دارد. (Mann, 1989, p. 116-117)
گرامشی نیز دیدگاهی جامعهمحور را دربارهی دولت در پیش گرفت که دولت را به عنوان بازتابی از پراکنش روابط قدرت در جامعه مفهومبندی میکرد: مفهوم کلی دولت دربردارندهی عناصری است که باید به مفهوم جامعهی مدنی ارجاع داده شود (از قراری که میتوان گفت: دولت= جامعهی سیاسی + جامعهی مدنی) (Gramsci, 1971, p. 263). بنابراین همانند مایکل مان، گرامشی از دیدگاه کلاسیک/اقتصادگرای مارکسیستی دربارهی دولت فاصله جست، دیدگاهی که موجودیت دولت را همراستا با یک شیوهی تولید معین میداند، گرامشی همچنین با فاصلهگیری از دیدگاهی «ایستا» که بر مبنای آن دولت مرکزِ دگرگونی اجتماعی و سیاسی است، رو به سوی برداشتی از دولت میآورد که در آن دولت مشروط به، یا حتی تابعِ، جنبشهای بنیادین جامعه است. (Bobbio, 1988, p. 76; pp. 87-88) همانند مان، از نظر گرامشی نیز، میان دولت و جامعه نوعی دیالکتیک، و نه جدایی، وجود دارد.
این هر دو اندیشمند، بهطور طبیعی، دیدگاهشان دربارهی سرشت دولت را با دیدگاهشان دربارهی قدرت دولتی در هم میآمیزند. هر دو تمایزات شناختهشدهای را میان انواع قدرت دولتی برقرار کردند و این تمایزات را از طریق شیوهای که دولت با جامعهی مدنی ارتباط مییابد ترسیم کردند. از نظر مان دو قدرت استبدادی و زیرساختی (infrastructural) وجود دارد، قدرت استبدادی بدون هرگونه گفت و گو با گروههای جامعهی مدنی شکل میگیرد و قدرت زیرساختی با اتکا به نفوذ عمیق دولت در جامعهی مدنی. (Mann, 1989, p. 113-117) گرامشی نیز، چنانکه معروف است، میان اجبار (force) و رضایت (consent) تمایز میگذارد. در نظرگرفتن دولت به معنای اجبارآمیز آن بیش از اندازه کوتاهبینانه است. (Gramsci, 1971,p. 265) بازتولید دولت تا اندازهی زیادی وابستگی دارد به شیوهای که حاکمان دولتی ائتلافی مبتنی بر رضایت را در جامعهی مدنی شکل میدهند. طبقات، احزاب، دولت، حکومت (اجبار) و جامعهی مدنی میبایست به گونهای ثمربخش با هم پیوند یابند تا یک حیات سیاسی مایهور را تولید کنند (Gramsci, 1971, p. 227-228) هنگامی که این امر در نظر گرفته نشود ممکن است دولت دچار بحران شود.
از نظر هر دو مؤلف، تمرکز بر ظرفیت سرکوبگرانهی دولت گمراهکننده بود: اتکاء بر اجبار اغلب حکمرانی دولتی را «متزلزل»تر میکرد. با تسامح میتوان گفت که حکمرانی باثُبات در اصل مبتنی بر «سودا زدن» قدرت اجبارآمیز از سوی دولت با جامعهی مدنی به بهای ثبات بود. از این حیث، مان بر قدرت زیرساختی تأکید کرد و گرامشی بر رضایتِ به حکمرانی دولت که در هژمونی (hegemony) نمود مییافت، و این هژمونی زمانی حاصل میشد که دولت یا طبقاتْ تجسمبخش رهبری سیاسی و فرهنگی بودند و بدینطریق رضایت محکومان یا زیردستان را کسب میکردند.[4] هژمونی و قدرت زیرساختی از هم مجزا هستند، چنانکه هژمونی دلالت بر تسهیل فنی بیشتر [امر حکمرانی] دارد، و قدرت زیرساختی بر روابط پچیدهای که تجسمبخش آشتی میان گروههای سلطهگر و تحت سلطه است، اما با این حال این دو اصطلاح حاکی از تمرکز هر دو مؤلف بر دیدگاهی جامعهمحور پیرامون دولت است.[5]
بنابراین، مایهی شگفتی نیست که هر دو متفکر دیدگاههای مشابهی دربارهی جامعه و سیاست دارند. مان معتقد است که جوامع ساختارهایی یکپارچه نیستند، بلکه مجموعهای پیچیده از شبکههای همپوشان هستند، و این یکی از دلایل این امر است که هیچ تعینی نمیتواند در نهایت وجود داشته باشد. «بیشتر راستکیشیهای جامعهشناختی (از جمله مارکسیسم) ... با درک جامعه به مثابه یک کلیت یکپارچهی ناپربلماتیک شناخت خویش از جامعه را معیوب میکنند.» (Mann, 1986,p. 2) پیچیدگی جامعه به این معناست که نیروهای چندگانهای در حال تأثیرگذاری هستند. از نظر مان یکی از این نیروها ایدئولوژی است: «تا زمانی که ایدئولوژی از مداخلهی الهی در زندگی اجتماعی سرچشمه میگیرد میبایست [ایدئولوژی] تجربهی زیستی را تبیین و جهتدهی کند. البته ایدئولوژی جنبههایی را از زندگی اجتماعی توضیح و بازتاب میدهد که نهادهای موجود و مسلط قدرت ... آنها را به گونهای مؤثر تبیین و سازمانبخشی نمیکنند- و در همین جاست که ایدئولوژی خودمختاری خود را به دست میآورد.»[6](Mann, 1986, p. 21). بار دیگر در این دیدگاه شباهاتی چشمگیر با نظرگاه گرامشی به چشم میآید. در واقع، برخی برآنند که گرامشی تأکید بسیار زیادی بر قدرت و خودمختاری فرهنگ و ایدئولوژی در فرآیند سیاسی دارد و میگویند که وی به گونهای مؤثر مدل کلاسیک زیربنا-روبنای نظریهی مارکسیستی را فروگذاشت. (Williams, 1960, pp. 588-90; Bobbio,1988, pp. 82-84). از نظر گرامشی نیز، ایدئولوژی در رشتهای از سطوح عمل میکند. از حیث تاریخی ایدئولوژی ریشه در سنت دارد. همچنین ایدئولوژی، در کنشهای اجتماعی افراد و در شیوهی (اغلب تضادآمیزی) که آنها جهان را درک میکنند تجلی مییابد، و نیز چونان ملاطی است برای ایجاد یک ائتلاف گستردهتر اجتماعی که گروههای طبقاتی و غیرطبقاتی را دربرمیگیرد. (Gramsci, 1971; Williams,1960, pp. 589-96; Simon, 1985, p. 25) ائتلافهای مادی را نمیتوان بدون ایدئولوژی برقرار کرد: هر یک از این دو [امر مادی و امر ایدئولوژیک] امکان تحقیق آن دیگری را فراهم میکند.[7] (Gramsci, 1971, pp. 181-82)
اگر چنانکه هر دو مؤلف میگویند جامعه یک ارگانیسم پیچیده باشد، فرآیند سیاسی خودمختار باشد، و ایدئولوژی دارای قدرت و نفاذی است که نمیتوان آن را به منافع مادی فروکاست، آنگاه به گونهای منطقی به طرد تعینگرایی (determinism) میرسیم: طبقات هیچ گونه قدرت خودبهخودیِ اجتماعی و سیاسی ندارند. چهار منبع قدرت مورد نظر مان، یعنی قدرت ایدئولوژیک، نظامی، اقتصادی و سیاسی، به وضوح نمایانگرِ این امر هستند. از نگاه مان یک طبقهی اقتصادی پیش از آنکه بتواند بر دولت سلطه یابد و عنوان طبقهی حاکم را به خود گیرد باید دیگر منابع قدرت اجتماعی را در انحصار خود درآورد، که البته فرآیندی است دشوار (p.25 ,1986 ,Mann). با این حال مباحثات مفصل گرامشی پیرامون مراحل/فرآیندهای دشواری که طبقات میبایست طی کنند تا به نفوذ سیاسی دست یابند، متضمن مباحثی نیز دربارهی تحقق قدرت طبقاتی، و در نتیجه استقلال آن از قدرت است. در واقع بیشتر آثار گرامشی بر شیوهای تمرکز میکنند که از طریق آن روابط سیال اجبار، یعنی، «لحظات» اقتصادی، سیاسی و نظامی- سیاسی، فیالمثل میتواند امکانها را برای دستیابی به قدرت از سوی طبقات یا دیگر گروههای اجتماعی به دست دهند. (Gramsci, 1971, pp. 176-185)
درآمیختگی یا شباهت سطحی؟
مان و گرامشی – و سنتهای نووبری و گرامشیایی- مسلماً پیوندهایی با یکدیگر دارند. در واقع گرامشی، در دههی 1970 محبوبیت یافت، بخشی بدین سبب که ماتریالیستها از روایتهای کارکردی و اقتصادگرا از تغییر اجتماعی و دولت ناخرسند بودند؛ روابط جامعهای را مارکسیستهای ساختارگرا [در همین شرایط] وضع کردند. (Althusser, 1970; Poulantzas, 1973.، برای انتقادات وارد بر آن نک به: Connell, 1984; Elster, 1989) نومارکسیستها در جست و جوی تحلیلی تعیننایافتهتر بودند، حال آنکه به گونهای طعنهآمیز نووبریها پی به نیاز برای پرداختن عمیقتر به ماتریالیسم و تحلیل طبقاتی بردند، در حالی که همچنان تمرکزشان را بر خودمختاری امر سیاسی، و منابع جورواجور قدرت اجتماعی حفظ میکردند. مشابهتهای میان مان و گرامشی، چنانکه رفت، چیزی بیش از تشابهاتی سطحی هستند. با این حال پرسشهایی از این دست وجود دارند که تا چه اندازه این امر میتواند زمینه را برای ادغام اصیل این دو اندیشه، به دلایل نظری، سیاسی و فردی فراهم آورد.
مسألهی خودمختاری دولت
چنانکه دیدیم مان دربارهی مقولهی خودمختاری دولت (یعنی استقلال آن از گروههای نیرومند اجتماعی- اقتصادی)، میگوید که این خودمختاری خصیصهی پایدار دولتهاست؛ نوعی دیالکتیک تاریخی میان مرکزیتبخشی و پراکنش قدرت دولتی وجود داشته است، اما خودمختاری از موقعیت متوازنساز منحصربهفرد دولت ریشه میگیرد. نیروها در جامعهی مدنی خواستار مرکزیتبخشی هستند چرا که از این وضعیت سود میجویند، ام هنگامی که دولت واجد مرکزیت میشود، فراتر از اراده و نظارت عمل میکند، آن هم به دلیل خصیصههای سازمانی منحصر به فردی که دولت از آنها برخوردار است و در بخشهای نخست بدان اشاره شد Mann, 1989, p. 122; 126)[8]). اگرچه مان بر آن است که «دولتهای دموکراتیک سرمایهدار در رابطه با گروههای مسلط ناتوان هستند، دستکم در قیاس با اغلب دولتهای حاضر در تاریخ» (Mann, 1989, p. 116) اما خودمختاری آن هنوز آشکار است و دولت ابزاری در دست اعمال سلطهی طبقات نیست.
پیشاروی گرامشی مسألهای مهم سر بر میآورد. علیرغم تأکید گرامشی بر پیچیدگی و خودمختاری عاملهای فرهنگی-ایدئولوژیک، و دشواریهای تبدیل حضور مادی به قدرت سیاسی، باز هم میتوان گفت که وی هنوز یک اندیشمند مارکسیستِ کلاسیک، و بهویژه متأثر از لنین، است.[9] یکی از نکات مهم در اینجا آن کارکردگراییای است که در برداشت گرامشی از رابطهی میان دولت و طبقات و در گزارههایی از این دست موج میزند: «دولت عبارت است از همتافت کلی فعالیتهایی عملی و نظری که از طریق آن طبقهی حاکم نه تنها سلطهی خود را توجیه و حفظ میکند بلکه رضایت فعال کسانی را که بر آنها حکومت میکند را نیز مدیریت مینماید» (Gramsci, 1971, p. 244)، و یا «تمامیت نیروهایی که توسط دولت سازماندهی میشوند و از طریق افرادی خاص از سلطهی سیاسی و اقتصادی طبقات حاکم محافظت میکنند... همهی احزاب سیاسی و دیگر سازمانها، چه اقتصادی و چه هر نوع دیگر آن، میبایست چونان سازمانهایی متعلق به نظمی سیاسی تلقی شوند که ماهیتی تجسسی و پیشگیرانه دارد» (Gramsci, 1971, p. 221). از این قرار آیا گرامشی روایتی پیچیده و چندلایه از سرشت دولت و روابط دولت-جامعه را بسط میدهد تا صرفاً دولت را به مثابه چیزی بازکشف کند که «در مرحلهی نهایی» قرار است هژمونی سیاسی طبقهی حاکم را محقق کند؟ یقیناً تفسیر پولانتزاس از آثار گرامشی وی را به سوی کاربست مفهوم خودمختاری نسبی دولت از طبقات اجتماعی سوق داد، نوعی ازخودمختاری که در عمل تنها به دولت «اجازه میداد» که به گونهای کارکردگرایانه طبقات سرمایهدار را به سود خودشان دوباره سازمان دهد. Poulantzas, 1973; Jessop, 1982).[10]) طبقه همچنان به مثابهی محوری باقی میماند که روابط اجتماعی بر گرد آن عمل میکنند؛ هنگامی که طبقهی مسلط ضعیف میشود، به عنوان یک بحران ارگانیک، دولت حکومت بر آن را در دست خواهد گرفت. از این قرار، گرامشی در این جا تفاوت ظریفی با مان پیدا میکند و به نظر میرسد که نمیتواند مانند مان رویکردی چندلایه به قدرت اجتماعی و روابط دولت-جامعه را به گونهای انضمامی به کار گیرد.[11] (هر چند که مشکلاتی روششناختی در رویکرد مایکل مان نیز وجود دارد. چنانکه اندرسن میگوید هنوز هم در آثار مان تنشی میان تأکید بر غامضکردن مسألهی جدایی اشکال قدرت اجتماعی و نتیجهی آن در سطح عمل وجود دارد. برای نمونه قدرت سیاسی اغلب «به گونهای آشکار در گرو تملک قدرت ایدئولوژیک یا قدرت نظامی است» (Anderson, 1992, p. 77). افزون بر این، از آنجا که «مان به گونهای بنیادین فقط یک تبارنامهی پیوسته را برای قدرت ترسیم میدارد (ibid. p. 84) ممکن است خاصبودگی تاریخی دولت سرمایهدار را «نادیده گیرد»).
اراده در برابر تحلیل عینی
تفاوت دیگری نیز میان این دو نمایان میشود که با عنایت به پسزمینههای فکری آنها میتوان آن را پیشبینی کرد. در حالی که دغدغهی مان ارائهی تحلیلی بیطرفانه از توسعهی اجتماعی است، گرامشی، همانند لنین، دلمشغول تسخیر قدرت دولتی است. مان به اذعان خویش توجه کمی به اراده و سرشت اخلاقی دگرگونی انسانی میکند Mann, 1986, pp. 4-6)[12]). اما نظریهی گرامشی به عنوان بخشی از سنت کلاسیک مارکسیستی به دنبال آن بود تا نظریه و عمل، اخلاق و دگرگونی تاریخی را با هم پیوند دهد و از این رهگذر فهم سرشت پیچیدهی جامعه را درک کند، امری که به هر روی مقید به نیاز و امکان طبقهی کارگر برای در اختیار گرفتن قدرت بود، هر چند به شیوهای که پیچیدهتر از شیوهی مورد قبول لنین بود. این مسأله دیدگاه گرامشی دربارهی ایدئولوژی را مشروط و مقید میکرد، چنانکه فیالمثل از نظر گرامشی یک آموزه از طریق کارآیی عملی آن درست «از آب درمیآمد» و مارکسیسم تنها در صورتی معتبر بود که به عنوان پراکسیس در نظر آورده شود (Bellamy, 1987, p. 129).
نتیجهگیری؟
رویکرد مان و گرامشی به دولت مشابهتهای قطعی مهمی با هم دارند، و یقیناً میتوان کوشید تا امکان ارائهی ترکیبی از تحلیل گرامشیایی و جامعهشناسی نووبری را عرضه داشت. شاید بتوان هر دوی آنها را در قالب اصطلاح «ماتریالیسم سازمانیِ» جان هال با یکدیگر پیوند داد. (Anderson, 1992, p. 78; Hall, 1986) اما وزنی که به هر یک از این عوامل داده میشود متفاوت است. نویسندهای در رابطه با تحلیل گرامشی از تسخیر دولت توسط فاشیستها در ایتالیا اظهار داشته است که «تحلیل وی هرچه از تقلیلگرایی اقتصادگرایانه بیشتر فاصله میگیرد متقاعدکنندهتر میشود. تا بدین جا میشود گفت که میتوان از عناصر مارکسیستی تحلیل گرامشی صرف نظر کرد» (Kershaw, 1989, pp. 52-53). با این حال، اگر چنانکه پیشتر اشاره کردیم، گرامشی همچنان نظریهپرداز قدرت دولتی به مثابه قدرت طبقاتی باقی ماند و در دیدگاههایش پیرامون تغییر سیاسی نیز لنینیست باقی ماند، آنگاه این امر البته به مثابه تلاش برای جای دادن مربع در دایره است از طریق حذفکردن تأکید بر روی طبقه و مؤلفه مارکسیستی فعال. به همین نحو نیز میتوان مان را به گرامشی نزدیکتر کرد آن هم از طریق تأکید بر این گفتهی اندرسون (1992) و ویکام که مان به گونهای جوهری هر چهار منبع قدرت مورد نظرش را در یکدیگر تحلیل میبرد (برای نمونه قدرت ایدئولوژیک را در قدرت نظامی-سیاسی، یا قدرت سیاسی را در قدرت اقتصادی) و به عنوان شکلی از تقویتکردن تحلیل ماتریالیستی وی که مترتب بر آن است. چنانکه ویکام میگوید: «شاید خاطر مارکسیستها آسوده شود اگر دریابند که تبیینهای مان در واقعیت، اگرچه همواره پیچیدهاند، اما به طور عمدهای ماتریالیستی هستند». (1988, p. 65)
گرامشی خود به طور قطع احساس کرده بود که مارکسیسم در معرض زوال است. باشد که از دیالکتیک میان نظریهپردازان غیرمارکسیست و مارکسیستِ دولت و جامعهشناسی تاریخی نوعی سنتز پدید آید. این امر متضمن نوعی مصالحه بر سر سرشت هم روابط طبقه-جامعه و هم روابط دولت-طبقه خواهد بود. پرسش این است که آیا درنهایت هر یک از «طرفین» از هر نتیجهای که در این میان حاصل شود خشنود خواهد بود یا نه.
یادداشتها:
[1] «گیدنز گفته است که ... علیرغم این واقعیت که همگان او را به عنوان نمونهای مهم از یک جامعهشناس نووبری میشناسند، وی اندیشهی خود را دستکم همان اندازه وامدار سنت مارکسیستی میداند که وامدار سنت وبری.» اریک اولین رایت (1989, p. 285n.20)
[2] ترجیح من تمرکز بر روی گرامشی بوده است تا نویسندگان گرامشیایی بعدی، چرا که مجادلات چشمگیری در این باره وجود دارد که پژوهشگران نوگرامشیایی تا چه اندازه نوشتههای گرامشی را بسط دادهاند و یا در تفسیر آن خطا کردهاند. (Germain and Kenny, 1997)
[3] در واقع این دو با هم پیوند دارند چرا که توازن دولت بازتابندهی توازن نیروها در جامعه است، و طبقات عاملهایی مؤثر در توازنبخشی به نیروها نیستند، پس دولت تحت تأثیر طبقات نیست.
[4] «واقعیت هژمونی بدون تردید این را پیشفرض میگیرد که علائق گروههایی که هژمونی بر آنها اعمال میگردد باید در نظر گرفته شود» (Gramsci, 1971, p. 161)
[5] مان قدرت زیرساختی را بدین سان تعریف میکند: «قدرت دولت برای نفوذ در فعالیتهای جامعه مدنی و همسازکردن آن از طریق زیرساخت خود جامعه مدنی. قدرت زیرساختی «هنوز هم این امکان را طرح میکند که دولت خودش صرفاً ابزاری است در دست نیروهای موجود در جامعه مدنی». (Mann, 1989, p. 115)
[6] ایدئولوژی میتواند شکلی استعلایی به خود گیرد، که در این صورت نه بازتابدهندهی جامعه است و نه قوامبخش آن، یا میتواند شکلی درونمان به خود گیرد که در این صورت به طور کلی به تقویت روابط موجود اجتماعی میپردازد. (Mann, 1986, pp. 23-24)
[7] ایدئولوژی «برداشتی است دربارهی جهان که به طور ضمنی در هنر، حقوق، فعالیت اقتصادی و در همهی تجلیات حیات فردی و جمعی نمایان میگردد.» (Gramsci, 1971, p. 328 به نقل از Buci-Glucksman, 1980, p. 59)
[8] «قدرت خودمختار دولتی نتیجهی سودبخشبودن تمرکز تقویتشدهی یک قلمرو برای حیات اجتماعی به طور کلی است» (Mann, 1989, p. 126).
[9] در نهاییترین شکل ممکن خود: «چنانکه اغلب در نوشتههای گرامشی دیده میشود، یک اندیشهی تمامیتگرا با لباس مبدل لیبرالی عرض اندام میکند». اچ اس هیوز(1959, p.101، به نقل از Williams, 1960, p. 586)
[10] چنانکه جسوپ میگوید، برداشت پولانتزاس از مفهوم خودمختاریِ نسبیْ تشکیلدهندهی «شکل و میزان خودمختاری نهادیای است که طبقات مسلط برای سازمانبخشی به هژمونیِ خود بدان نیاز دارند» (Jessop, 1982, p. 182). این مفهومبندی از سوی کانل به سبب غیرمنطقی بودنش مورد انتقاد واقع شده است؛ طبقات مسلط ضعیفاند و نیازمند سازماندهی اما با این حال به اندازهی کافی نیرومند هستند تا بقای دولتی را تضمین کنند که گوشبهفرمان آنهاست. (Connell, 1984, p. 137)
[11] البته گرچه گرامشی تصور میکرد روزی طبقهی کارگر قدرت دولتی را به چنگ میآورد، آن هم از طریق تحرکاتی در درون جامعه مدنی، اما هنوز هم تمرکز بر روی طبقه است و بر نقش پرولتاریا در تغییر تاریخی مورد تأکید قرار میگیرد.
[12] «انگیزش انسانی بلاموضوع است مگر در مواردی که محرکی برای پیشروی را در اختیار انسانهایی با شمار کافی قرار دهد تا در هرجا که به سر میبرند واجد پویایی گردند.» (Mann, 1986, p. 5)
منابع:
L. Althusser & E. Balibar (1970), Reading Capital London: New Left Books.
P. Anderson (1992), A Zone of Engagement London: Verso.
R. Bellamy (1987), Modern Italian Social Theory London: Polity.
N. Bobbio (1988), Gramsci and the Concept of Civil Society in J. Keane (ed.) Civil Society and the State London: Verso.
T. Bottomore (ed.) (1983), Dictionary of Marxist Thought Cambridge Mass. Harvard University Press.
C. Buci-Glucksman (1980), Gramsci and the State London, Lawrence and Wishart.
R.W.Connell (1984), A Critique of the Althusserian Approach to Class in A. Giddens and D. Held
(eds.) Classes, Power and Con¯ict London: Mac-millan.
J. Elster (1989), Marxism, Functionalism and Game Theory in A. Callinicos (ed.) `Marxist Theory' Oxford: Oxford University Press.
R. Germain and M. Kenny (1997), Engaging Gramsci: IR Theory and the New Gramscians paper presented to the Contemporary Interna-tional Relations Group, City University, London: October 1997.
A. Gramsci (1971), Selections from the Prison Notebooks London, Lawrence and Wishart (trans- lated by Q. Hoare).
J. Hall (1986), Powers and Liberties. Su€olk: Pelican.
H.S. Hughes (1959) Consciousness and Society: The Reorientation of European Social Thought 1890-1930. London.
B. Jessop (1982), The Capitalist State. New York: New York University Press.
I. Kershaw (1989), The Nazi State: an Exceptional State?' New Left Review No. 176.
M. Mann (1986), The Sources of Social Power: a History of Power from the Beginning to 1760 AD. Cambridge: Cambridge University Press.
M. Mann (1989), The Autonomous Power of the State: Its Origins Mechanisms and Results in J.Hall (ed.) `States in History' Oxford: Blackwell.
N. Poulantzas (1973), Political Power and Social Classes. London: New Left Books.
R. Simon (1985), Gramsci's Political Thought: an Introduction. London: Lawrence and Wishart.
C. Wickham (1988), Historical Materialism, Historical Sociology, New Left Review No. 171.
G. Williams (1960), The Concept of `Egemonia' in the Thought of Antonio Gramsci: Some Notes on Interpretation. Journal of the History of Ideas Vol. 21 No. 4.
E.O. Wright (1989), Rethinking, Once Again, the Concept of Class Structure in E.O. Wright (ed.) The Debate on Classes London: Verso.
نظر شما